در انتظـ ـارِ آفتـ ـاب






«شب ميانِ فراموشيِ قصه ها بيدار است


و منتطرِ چشماني گرم، که آفتابِ در خواب را بي تکرار ورق بزند؛ 


من اما بلاتکليفم 


 ميان" انتظار" و "فراموشي" 


جانم به لب مي رسد.»




چند وقتي است چاي را تلخ ميخورم با طعم حسرت. نفس هايم نيز عاريه‌اي است. نميدانم بعد از هر دمي. بازدمي هست يا نه. فقط اين را مي دانم که سخت مي گذرد و زندگي را سخت کرده است بر من. مي گويند نامش نفس تنگي است. شايد از آلودگي هواست. يا شايد حساسيت فصلي. اما خودم مي دانم که از کجا آب مي‌خورد. اين نفس هاي کندِ عاريه اي.


اين روزها درد مي‌کشم بر بوم زندگي و زندگي تير مي‌کشد در لابلاي رگ‌هاي قلب خسته‌ام.اين روزها غم از روزهاي جواني‌ام سرريز مي کند و بغضي کهنه بر گلو چنگ مي زند.


نمي‌دانم چرا هنوز صبوري مي‌کنم فقط اين را مي‌دانم که صبوري کردن براي آنچه ميان آمدن و نيامدن در هروله‌است دلي بزرگ مي‌خواهد. صبوري کردن براي چيزي که نمي داني مي آيد يا نه. هميشه مي‌گفتند دل کوچکي داري. کجايند که ببينند دلم تا چه اندازه بزرگ شده.ديگر آن دختر سر به هواي پيشين نيستم. روزگار بزرگتر از سن و سال و قد و قواره‌ام با من تا کرده. زندگي مرا سرجاي خود نشانده و چنان تلخ بر من آوار شده که جز سکوتي طولاني چاره‌ ديگري برايم نمانده است. 


روزها و ساعتها و ثانيه‌ها در افکاري مبهم غوطه‌ور مي‌شوم و عقلم به جايي قد نمي دهد. عمرم تمام شده اما تمامي ندارد اين انتظار لعنتي. کسي نمي‌داند مرا به کجا خواهد کشيد اين انتظار تلخ مبهم. اين لحظه‌هاي بلاتکليف. اين جهنم مجسم. 


ذهنم پر است از يک عالمه علامت سوال. پر است از يک دنيا جواب نداشته. به کدامين گناه بايد به دوش بکشم اين حجم وسيع بلاتکليفي را. اين هجمه‌ي سنگين سوالهاي بي‌جواب را‌. به کدامين گناه. ":(




پ.ن 1: نيمه شعبان ميهمانت هستم يا غريب الغرباء :"(  نمي‌دانم حکمتش چيست که اين زمان مرا طلبيده‌اي. اما حالا که طلبيده‌اي بغض‌هايم را زير چادرم پنهان کرده‌ام که برايت بياورم. شکايتم را پيش خودت مي‌آورم. دستم را بگير آقا. دل شکسته‌ام و بي‌پناه. مرا در گوشه اي از حريم امنت پناه بده‌ مي خواهم گم شوم در گوشه اي از صحن و سرايت. خسته ام از بي رحمي‌ها. قلب شکسته‌ام را پيش شما مي آورم. خودتان مي‌دانيد چگونه مرهمي شويد بر زخم‌هاي بي‌شمارم‌. فرياد «هل من معين» مي‌آورم به آستانتان.از شما فريادخواهي مي‌کنم آقا.


پ.ن 2: تو   را   گم   کرده   ام   .



صبح شنبه است


شنبه‌اي که خيلي‌ها شاکي‌ن از اومدنش


انگار که اگه هفته از روز ديگه‌اي شروع بشه خيلي توفير داره تو اصل ماجرا!


داره بارون مي‌باره


از خونه مي‌آد بيرون


برادرش مي‌گيره تو پناهِ چترِ خودش


به خيالِ اينکه نمي‌خواد سرما بخوره


و الا خودش بقول امروزي‌ها عادت نداره به اين سوسول‌بازي‌ها


 *


يه بُغض همراهشه تا آخر مسير.


اما هميشه تو حال ناخوب هم يه چيزايي هستن براي گريز زدن به حال‌هاي خوش.


مث راننده‌اي که جلو پاش ترمز مي‌کنه


از اون راننده‌هاي مشتي که حلال حروم حاليشونه و مبادي آداب.


برف پاک کن‌ها انگار دارن براي آدم‌ها و ماشين‌ها و درختا دست ت مي دن. چشماش باهاشون مي‌ره و مي‌آد. ميره و مي‌آد.


آدم دلش ميخواد از اين تاکسي‌ها ديرتر پياده بشه. يه حالِ خوب داره. حس مي‌کنه قبلا هم يک بار اين تاکسي اونو به مقصد رسونده.


اما چراغ قرمز اين اجازه رو نمي‌ده. حتي اجازه فکر کردن به اينکه اون يک بار کِي بود.


تشکر مي‌کنه و با "روزتون پربرکت" در ماشين بسته مي‌شه.


*


زير بارون بايد يه مسيري و پياده بره تا سوار اتوبوس شه. انگار آسمون هم داره باهاش همراهي مي‌کنه. بغضشو مي‌ريزه رو چشماش تا نامحرما نفهمن خيسِ بارونن يا خيسِ اشک.زيرِ بارون انگار خدا نزديکتره به آدما. احساس ميکنه خدا جانش داره بدرقه‌اش مي‌کنه. بيشتر بغض مي‌کنه. انگار مي‌خواد خالي کنه اين بغضو؛ مث بچه‌اي که پيش مادرش خالي مي‌کنه بغضشو. مثل ياسين که ديشب بغضشو فقط تو آغوش مادرش خالي کرد.


 *


سوار اتوبوس ميشه. متوجه يه خانمي ميشه که کنارش نشست. سرشو برميگردونه سمتش. همون خانمه است. همون خانمه که هميشه تو اين اتوبوس کنارش ميشينه. يا گاهي روبروش. اين خانم هم انگار با خدا سر و سرّي داره. آخه هميشه از ديدنش پر از حس‌هاي خوب ميشه. شبيه يه خانم معلمِ مهربون. تا حالا جز سلام و عليک چيزي بينشون رد و بدل نشده اما از ديدنش حس خوبي داره.


 *


اين اتفاقاي به ظاهر معمولي، شايد تفسير همون آيه‌ي قشنگ خدا باشن که «إنَّ معَ العُسرِ يُسرا»


مي‌دونيد که مع بمعني همراهي هست. نه اينکه بعدِ هر سختي تازه بخواد يه آسوني بياد.


ميگه همراهِ هر سختي آسوني‌هايي هست. مثل همين اتفاقات ظاهرا معمولي که برا تلطيف خاطر اتفاق مي‌افتند.


مث آقاي راننده مث خانم معلم. مثل دعايِ خير کسي تو خلوتش با خدا که شايد از دعاش بي‌خبري ولي تأثيرشو مي‌ذاره.


 *


از اتوبوس پياده مي‌شه. خيالش راحته که يکي حواسش بهش هست. بغضاشو مي‌سپره دست بارون. روزِ به ظاهر معمولي شو به خدا.


 


 


پ.ن: اون ترکيب رنگاي سياه و سرخ و آبي که زدم يه اساس داشت. هر کسي مي تونه برداشت خودشو کنه


پ.ن 2: عکس شايد بي ربطه ولي مربوط به يه روز معمولي و خلوتي با پياده رو هست.


پ.ن 3: زبان نوشته محاوره اي هست. گاهي شايد لازم باشه از محدوديت واژه هاي خشک و رسمي رها شد.


پ. ن آخر:) : داره بارون مي باره. شُر شُر





در کتاب "قيدارِ" رضا اميرخاني، سيدِ باطن دار مي گويد: "درخت را ديده ام که خشک مي شود، سال که مي گذرد، چگونه مي افتد. کوه را نديده بودم که بعد عمر، چگونه غبار مي شود."


او که رفت نه ما که بچه هايش بوديم نه آنها که فاميل و کَسانش بودند. که پنداري پشت يک ايل خالي شد. کم از کوه بگويم به او، در حقش جفا کرده ام. ما بچه بوديم نمي دانستيم که "کوه" چه تعريفي دارد. نهايت دلخوشي مان آن بيدار شدن هايِ نيمه شب‌هاي روشن بود که با آمدن ماه به ماهِ پدر نصيبمان مي شد. چه لذتي داشت آن بيدار شدن و ديدن سوغاتي هاي پدر و اجابتِ خواسته‌هاي کوچک مان و مزه کردنِ همان "اَلو کيک" هايي که پشت تلفنِ آبي رنگِ تلفن‌خانه خواسته بوديم برايمان بخرد، زيرِ دندان‌هاي شيري مان. بعد از آن ديگر از هيچ بيدار شدني لذت نبردم.


پدرم شايد رزمنده نبود اما تا دلتان بخواهد ميدان رزم ديده بود. به رزمگاه سردشت و بانه و ميمه و شهرهايي که سواد کودکانه ي من ياراي به خاطر سپردن نامشان را نداشت، قدم گذاشته بود. در بحبوحه ي درگيري با کموله دموکرات‌ها که خودي را از دشمن نمي شد شناخت، خود را بي مهابا به دل دشمن مي زد و زخم خوردگان را از دل آتش بيرون مي کشيد.


پدرم شايد پشت خاکريز با دشمن نجنگيد و کلاشينکف به دست نگرفت اما محفل گرم خانه اش صدها کيلومتر آن طرفتر مامن و پناهگاه و ميزبان هم وطنان عزيز کردي شد که خانه و کاشانه شان بدست دشمن افتاده بود و تا مدتها دوران کودکي مان با آنان گره خورده بود.


پدرم شهيد نشد اما قاصد خوش خبرِ مادران چشم به راهي بود که عزيزانشان را به جبهه فرستاده و ماه ها ازآن ها بي خبر مانده بودند. طاقت بي قراري آنها را نداشت. شده بود خودش در اوج کولاک آن روزها برود و خبري از فرزندانشان بياورد يا حتي گاهي خودشان را براي مرخصي بياورد اين کار را مي کرد.


پدرم که رفت پشتِ تمام اين آدم ها خالي شد. دستِ نامردانِ روزگار دستِ او را از ما کوتاه کرد و ما مانديم و زخمي که هنوز هم جايش بر پيکرمان تير مي کشد 




پ.ن 1: امروز 27 مين سالگرد است. 26 آذرِ هزار و سيصد و آه. فاتحه اي مهمانش مي کنيد؟گل تقديم شما


پ.ن 2: نمي دانم چرا ناخودآگاه شخصيتِ قيدار مرا يادِ پدرم مي اندازد. شايد وجه تشابهشان جوانمردي و بخشندگي باشد.



روزهاي عجيبي دارند مي گذرند.


پائيز نيامده خميازه مي کشد براي رفتن به خوابِ زمستاني


ديگر برگ ها زرد و رنگ پريده نيستند.


باد چنگ مي زند بر دامن ابرهايي که اين روزها چنگي به دل نمي زنند و آنها را هورت مي کشد بالا


تا باران هم گوشه اي کز کند براي نيامدن


تا آسمان هم همچنان با پيراهنِ آبي رنگ خود يکه تازي کند و فاتحانه زمين را در آغوش کشد


و آفتاب سرما را در خود ذوب کند


و آذر به تاخت برود و زمامِ زمان را به دست يلدا بسپارد


تا تمام شود اين پائيزي که هنوز نيامده است.


در اين ميان


بيچاره شاعر چه عشق بازي اي کند با قلم


با پاييزي که هنوز نيامده


با ابرهايي که رفته اند


با باراني که نيست


با برگهايي که رنگ پريده نيستند


با چترهايي که خيس نشده اند.


 


 


 


پ.ن: راستي چرا امسال پائيز نيامد.




از يک زماني به بعد.


آدمها سکوتت را بيشتر دوست دارند. آدمها خوب بلدند کاري کنند که نگاه کلماتت را از آنها بي تا در پس گلويت بماسند و الفباي سکوت بر متن زندگي ات ديکته شود.


 


از يک زماني به بعد.


ديگر نم نم باران هم حالت را خوب نمي کند. ديگر انگار نمي شود که آن آدم سابق بشوي. چنان ذره ذره دچار تغيير مي شوي که حتي خودتت هم نمي فهمي يک آن به خودت مي آيي مي بيني ديگر اين "خود" ت را نمي شناسي. از بس اين کلمات لعنتي در گلويت حبس شده اند جز سکوت چيزي بر زبانت جاري نمي شود.


 


از يک زمان به بعد.


ديگر بر چشمانت که با آدمها حرفـ ـها داشت. مُهر سکوت مي زني. ديگر از آن پنجره هاي تبدار هم خبري نيست. پنجره چيزي نيست جز دو دريچه که در يک قاب، همديگر را به آغوش فراموشي کشيده اند و زنگار خاموشي بر جانشان نشسته.


 


از يک زماني به بعد.


قلمت ديگر ياراي نوشتن ندارد. فقط بايد بگذاري واژه ها بغض شوند و به گلويت چنگ بزنند و با تنهايي ات کلنجار روند. و با زبان بي زباني به تو تلنگر بزنند که تو ديگر آن آدم سابق نيستي. گويي گوشه اي از خودت را در جايي از گذشته، در ميان خاطراتي مبهم جا گذاشته اي که ديگر برگشتني نيست.


 


آدمها خوب بلدند چطور و چه زماني روحِ احساس را در تو بکشند و آن وقت راحت متهمت کنند به بي روح بودن. به بدقلق بودن. به سخت بودن!


 


درست در اين زمان است که وجود خدا را بيشتر احساس مي کنم. احساس مي کنم وقتي همه پشت آدم را خالي مي کنند آنجا همان نقطه اي است که به خدا مي رسم و قلبا حس ميکنم هوايم را دارد و راهي برايم باز کرده براي نزديک شدن به خودش، به خودش که بي منت همراهيم مي کند، بي توقع ياريم مي کند، دلم را آرام و قرص مي کند. خدا را شکر که خدا هست. حالا مي فهمم «أ ليسَ اللهُ بکافٍ عبدَه» چه مفهومي دارد.


 


 


پ.ن: خدايا شکرت که تو هستي. تو براي بنده ات کافي هستي. و الا از بنده هايت که خيري نديديم.


 



هنوز چندروزي از ميلاد عقيله‌ي بني هاشم نميگذرد‌ صبح جمعه سيزده دي ماه نود و هشت بود. چشم که گشوديم از خواب آرام شبانه‌مان. خبر رفتنتان بر سرمان آوار شد. گويي من هنوز در همان لحظه مانده‌ام. گويي سالـهاست در آن لحظه مرده‌ام. حالا ديگر خواب از چشمانمان ربوده شده:"( گويي جهان بي شما خالي است سردار. اين خلا را با تمام جان احساس مي‌کنم. حقيقتا احساس ميکنم دوباره پدر از دست داده‌ام. يک جوري در دلها ريشه دوانده‌ايد که از پدر هم عزيزتر شده‌ايد. حالا دارم مفهوم "بابي انت و امّي" را با پوست و استخوان مي‌فهمم. اصلا من فکر ميکنم شما رفتيد تا تصويري از عاشورا و فاطميه را توامان براي ما مجسّم کنيد. روضه‌ها يکجا در شما جمع شده‌اند. يک طرف دستـ ـهايِ بريده‌تان. يک طرف پيکرِ ارباً اربايتان. و يک طرف آتشِ افتاده بر جانتان به دست شقي‌ترينِ آخرامانيان    . راستي کسي که اينگونه پيکرش در آتش سوخت نبايد ميهمان بانويي شود که بين در و ديوار سوخته صدا کرد: ولدي مهدي؟.
شفقت با ابهت در چشمانتان درآميخته. فروتني و صلابت از نگاهتان فرو مي‌ريزد. شما جمع اضداديد. حقا که شما مصداق "اشداء علي الکفار و رحماء بينهم"ايد.


هميشه با خودم مي گفتم چطور مي شود آدمي در عين رأفتِ بي نهايت، صلابتِ بي نهايت داشته باشد. انگار خدا شما را فرستاد تا اين تعبير را براي ما معنا کنيد.


لرزه بر اندام دشمنان مي افکنديد ولي با مومنين در نهايت مهرباني بوديد. و بالمومنين رئوف رحيم


مدتي بود از معنويات فاصله گرفته بودم. هيچ چيزي مثل شهادت شما نمي توانست مرا تا عمق معنويت ببرد. حالا مانده تا اثرات شهادت شما را ببينيم سردار.



پ.ن: حاج قاسم حرف از شما تمامي ندارد.
آن روز که در راهپيمائي دانشگاهي شرکت کرده بودم از هر قشري ديدم که اشک بر ديده داشتند. راستي که شما فراجناحي بوديد.
راستي شنيده‌ بودم اسم خيابان نوروزيان، را که دانشگاهمان در آن ماوي گزيده به نام شما تغيير داده‌اند. . امروز که چشمم به تابلو بلوار شهيد سردار قاسم سليماني افتاد اشک از چشمانم سرازير شد.
دست پدرانه‌تان را در همين نزديکي‌ها بر سرمان کشيده‌ايد:"(


شما رفتيد، ما مانديم و يک دنيا دلتنگي. اي کاش مي شد يکبار ما را هم به نام صدا بزنيد. اي کاش ما هم محبت پدرانه‌ي شما را لمس مي‌کرديم. از آن بالاها هواي ما را داشته باش:(


 


پ.ن2: امام خميني رحمه الله عليه: شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادي وصولشان "عند ربهم يرزقون" اند و از نفوس مطمئنه اي هستند که مورد خطاب "فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي" پروردگارند.


 شهادت گواراي وجودتان فرمانده


#سردار_سليماني
#مدافع_حرم
#عزيزترين_سردار
#قهرمان_من


 


 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مشاوره تحصيلي Alberto انتهای خیابان پاستور لبخند تندرستی ghahdarman youmovie Shannon من با امید زنده ام وبسایت تخفیف گروهی شیراز