«شب ميانِ فراموشيِ قصه ها بيدار است
و منتطرِ چشماني گرم، که آفتابِ در خواب را بي تکرار ورق بزند؛
من اما بلاتکليفم …
ميان" انتظار" و "فراموشي"
جانم به لب مي رسد.»
چند وقتي است چاي را تلخ ميخورم با طعم حسرت. نفس هايم نيز عاريهاي است. نميدانم بعد از هر دمي. بازدمي هست يا نه. فقط اين را مي دانم که سخت مي گذرد و زندگي را سخت کرده است بر من. مي گويند نامش نفس تنگي است. شايد از آلودگي هواست. يا شايد حساسيت فصلي. اما خودم مي دانم که از کجا آب ميخورد. اين نفس هاي کندِ عاريه اي.
اين روزها درد ميکشم بر بوم زندگي و زندگي تير ميکشد در لابلاي رگهاي قلب خستهام.اين روزها غم از روزهاي جوانيام سرريز مي کند و بغضي کهنه بر گلو چنگ مي زند.
نميدانم چرا هنوز صبوري ميکنم فقط اين را ميدانم که صبوري کردن براي آنچه ميان آمدن و نيامدن در هرولهاست دلي بزرگ ميخواهد. صبوري کردن براي چيزي که نمي داني مي آيد يا نه. هميشه ميگفتند دل کوچکي داري. کجايند که ببينند دلم تا چه اندازه بزرگ شده.ديگر آن دختر سر به هواي پيشين نيستم. روزگار بزرگتر از سن و سال و قد و قوارهام با من تا کرده. زندگي مرا سرجاي خود نشانده و چنان تلخ بر من آوار شده که جز سکوتي طولاني چاره ديگري برايم نمانده است.
روزها و ساعتها و ثانيهها در افکاري مبهم غوطهور ميشوم و عقلم به جايي قد نمي دهد. عمرم تمام شده اما تمامي ندارد اين انتظار لعنتي. کسي نميداند مرا به کجا خواهد کشيد اين انتظار تلخ مبهم. اين لحظههاي بلاتکليف. اين جهنم مجسم.
ذهنم پر است از يک عالمه علامت سوال. پر است از يک دنيا جواب نداشته. به کدامين گناه بايد به دوش بکشم اين حجم وسيع بلاتکليفي را. اين هجمهي سنگين سوالهاي بيجواب را. به کدامين گناه. ":(
پ.ن 1: نيمه شعبان ميهمانت هستم يا غريب الغرباء :"( نميدانم حکمتش چيست که اين زمان مرا طلبيدهاي. اما حالا که طلبيدهاي بغضهايم را زير چادرم پنهان کردهام که برايت بياورم. شکايتم را پيش خودت ميآورم. دستم را بگير آقا. دل شکستهام و بيپناه. مرا در گوشه اي از حريم امنت پناه بده مي خواهم گم شوم در گوشه اي از صحن و سرايت. خسته ام از بي رحميها. قلب شکستهام را پيش شما مي آورم. خودتان ميدانيد چگونه مرهمي شويد بر زخمهاي بيشمارم. فرياد «هل من معين» ميآورم به آستانتان.از شما فريادخواهي ميکنم آقا.
پ.ن 2: تو را گم کرده ام .
درباره این سایت