روزهاي عجيبي دارند مي گذرند.
پائيز نيامده خميازه مي کشد براي رفتن به خوابِ زمستاني
ديگر برگ ها زرد و رنگ پريده نيستند.
باد چنگ مي زند بر دامن ابرهايي که اين روزها چنگي به دل نمي زنند و آنها را هورت مي کشد بالا
تا باران هم گوشه اي کز کند براي نيامدن
تا آسمان هم همچنان با پيراهنِ آبي رنگ خود يکه تازي کند و فاتحانه زمين را در آغوش کشد
و آفتاب سرما را در خود ذوب کند
و آذر به تاخت برود و زمامِ زمان را به دست يلدا بسپارد
تا تمام شود اين پائيزي که هنوز نيامده است.
در اين ميان
بيچاره شاعر چه عشق بازي اي کند با قلم
با پاييزي که هنوز نيامده
با ابرهايي که رفته اند
با باراني که نيست
با برگهايي که رنگ پريده نيستند
با چترهايي که خيس نشده اند.
پ.ن: راستي چرا امسال پائيز نيامد.
درباره این سایت