در کتاب "قيدارِ" رضا اميرخاني، سيدِ باطن دار مي گويد: "درخت را ديده ام که خشک مي شود، سال که مي گذرد، چگونه مي افتد. کوه را نديده بودم که بعد عمر، چگونه غبار مي شود."
او که رفت نه ما که بچه هايش بوديم نه آنها که فاميل و کَسانش بودند. که پنداري پشت يک ايل خالي شد. کم از کوه بگويم به او، در حقش جفا کرده ام. ما بچه بوديم نمي دانستيم که "کوه" چه تعريفي دارد. نهايت دلخوشي مان آن بيدار شدن هايِ نيمه شبهاي روشن بود که با آمدن ماه به ماهِ پدر نصيبمان مي شد. چه لذتي داشت آن بيدار شدن و ديدن سوغاتي هاي پدر و اجابتِ خواستههاي کوچک مان و مزه کردنِ همان "اَلو کيک" هايي که پشت تلفنِ آبي رنگِ تلفنخانه خواسته بوديم برايمان بخرد، زيرِ دندانهاي شيري مان. بعد از آن ديگر از هيچ بيدار شدني لذت نبردم.
پدرم شايد رزمنده نبود اما تا دلتان بخواهد ميدان رزم ديده بود. به رزمگاه سردشت و بانه و ميمه و شهرهايي که سواد کودکانه ي من ياراي به خاطر سپردن نامشان را نداشت، قدم گذاشته بود. در بحبوحه ي درگيري با کموله دموکراتها که خودي را از دشمن نمي شد شناخت، خود را بي مهابا به دل دشمن مي زد و زخم خوردگان را از دل آتش بيرون مي کشيد.
پدرم شايد پشت خاکريز با دشمن نجنگيد و کلاشينکف به دست نگرفت اما محفل گرم خانه اش صدها کيلومتر آن طرفتر مامن و پناهگاه و ميزبان هم وطنان عزيز کردي شد که خانه و کاشانه شان بدست دشمن افتاده بود و تا مدتها دوران کودکي مان با آنان گره خورده بود.
پدرم شهيد نشد اما قاصد خوش خبرِ مادران چشم به راهي بود که عزيزانشان را به جبهه فرستاده و ماه ها ازآن ها بي خبر مانده بودند. طاقت بي قراري آنها را نداشت. شده بود خودش در اوج کولاک آن روزها برود و خبري از فرزندانشان بياورد يا حتي گاهي خودشان را براي مرخصي بياورد اين کار را مي کرد.
پدرم که رفت پشتِ تمام اين آدم ها خالي شد. دستِ نامردانِ روزگار دستِ او را از ما کوتاه کرد و ما مانديم و زخمي که هنوز هم جايش بر پيکرمان تير مي کشد
پ.ن 1: امروز 27 مين سالگرد است. 26 آذرِ هزار و سيصد و آه. فاتحه اي مهمانش مي کنيد؟
پ.ن 2: نمي دانم چرا ناخودآگاه شخصيتِ قيدار مرا يادِ پدرم مي اندازد. شايد وجه تشابهشان جوانمردي و بخشندگي باشد.
درباره این سایت